چرا وقتی میخوایم بریم تو رویا چشمامونو می بندیم ؟؟؟
وقتی می خوایم گریه کنیم ؟؟؟
وقتی می خوایم فکر کنیم ؟؟؟
وقتی می خوایم تصور کنیم ؟؟؟
وقتی می خوایم کسی رو ببوسیم ؟؟؟
وقتی می خوایم از ته دل آرزو کنیم ؟؟؟
این به این دلیله که : قشنگ ترین چیز های توی دنیا قابل دیدن نیستند !
قلم تو تم من است.
قلم تو تم ماست.
به قلم سوگند،
به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند ،
به ضجه های دردی که از سینه اش می چکد سوگند ،
که تو تم مقدسم را نمی فروشم .
به دست زورش تسلیم نمی کنم
به کیسه زرش نمی بخشم
به سر انگشت تزویر نمی سپارمش .
دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم .
چشمهایم را کور می کنم ،
گوشهایم را کر می کنم ،
پاهایم را می شکنم ،
انگشتانم را بندبند می برم ،
سینه ام را می شکافم ،
فلبم را می کشم ،
حتی زبانم را می برم و لبم را می دوزم،
اما
قلمم را به بیگانه نمی دهم.
قلم تو تم من است .
امانت روح القدس من است .
ودیعه مریم پاک من است .
در وفای او اسیر قیصر نمی شوم ،
زر خرید یهود نمی شوم ،
بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم بر صلیبم کشند.
به چهار میخم کوبند،
تا او که استوانه حیاتم بوده است صلیب مرگم گردد،
شاهد رسالتم گردد،
گواه شهادتم باشد،
تا خدا ببیند که به نامجوئی بر قلمم بالا نرفتم.
تا خلق بداند که به کامجوئی بر سفره گوشت حرامم توتمم ننشسته ام .
تا زور بداند،زر بداند و تزویر بداند که:
امانت خدا را فرعونیان نمی توان از من گرفت.
ودیعه عشق را قارونیان نمی توان از من خرید.
و یادگار رسالت را بلعمیان نمی توان از من ربود.
هر کسی را ،هر قبیله ای را توتمی ست .
توتم من ،توتم قبیله من قلم است.
قلم زبان خداست ،قلم امانت آدمست، قلم ودیعه عشق است .
هر کسی را توتمی است .
و قلم توتم ماست.
دکتر علی شریعتی
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»
پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد: «فکر می کنم!»
پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!»
در پایان حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد: «متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم!»
اسرار آفرینش
در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود و آن کلمه خدا بود و کلمه بی زبانی که بخواندش، و بداندش ، چگونه میتواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود و با نبودن ، چگونه میتوان بودن؟.
و خدابود و ،با او ، عدم ، و عدم گوش نداشت ، حرفهایی هست برای گفتن ، که اگر گوشی نبود ، نمی گوئیم . و حرفهایی هست برای نگفتن . حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمیاورند.
حرفهای شگفت ، زیبا و اهورائی همین هایند و سرمایه ماورائی هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد ، حرفهای بیتاب و طاقت فرسا که همچون زبانه های بیقرار آتشند و کلماتش هریک ، انفجاری را به بند کشیده اند . کلماتی که پاره های بودن آدمی اند....اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند، اگر یافتند، یافته می شوند............و در صمیم وجدان او ، آرام میگیرند. واگر مخاطب خویش را نیافتند ، نیستند . و اگر او را گم کردند ، روح را از درون به آتش میکشند و ،دمادم ، حریق های دهشتناک عذاب بر میافروزند . و خدا ، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،که در بیکرانگی دلش موج میزد و بیقرارش میکرد. و عدم چگونه میتوانست مخاطب او باشد؟ هر کسی گمشده ای دارد، و خدا گمشده ا ی داشت. هرکسی دوتا است ، و خدا یکی بود. هرکسی ، به اندازه ای که احساسش می کنند هست . هرکسی را نه بدانگونه که هست ، احساس میکنند ، بدانگونه که احساسش میکنند هست . انسان یک لفظ است ، که بر زبان آشنا میگذرد ، وبودن خویش را از زبان دوست ، می شنود. هرکسی کلمه ای است : که از عقیم ماندن می هراسد ، ودر خفقان جنین ، خون میخورد، و کلمه مسیح است ،
آنگاه که روح القدس - فرشته عشق - خود را بر مریم بیکسی ، بکارت حسن ، میزند وبا یاد آشنا ، فراموشخانه عدمش را فتح میکند و خالی معصوم رحمش را - که عدمی است خواهنده ، منتظر، محتاج- از حضور خویش، لبریز می سازد و انگاه مسیح را که آنجا ، چشم به راه شدن خویش بیقراری میکند، می بیند ، میشناسد ، حس میکند و این چنین ، مسیح زاده میشود ، کلمه هست میشود، در فهمیده شدن، میشود.و در آگاهی دیگری ، به خود آگاهی میرسد، که کلمه ، در جهانی که فهمش نمیکند، عدمی است که وجود خویش را حس میکند و یا وجودی که عدم خویش را.
و در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود، و آن کلمه، خدا بود. عظمت همواره در جستجوی چشمی است که اور ا ببیند و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد . و زیبایی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد و جبروت نیازمند اراده ای که در برا برش ، به دلخواه ، رام گردد وغرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند و خدا عظیم بود وخوب و زیبا و پر جبروت و مغرور، اما کسی نداشت . خدا آفریدگار بود و چگونه میتوانیست نیافریند؟ و خدا مهربان بود و چگونه میتوانست مهر نورزد؟ ((بودن )) ،((میخواهد))
و از عدم نمیتوان ساخت . و حیات ((انتظار میکشد))، و از عدم کسی نمیرسد.داشتن نیازمند طلب است. و پنهانی بیتاب کشف، و تنهایی بیقرار انس و خدا از بودن بیشتر بود واز حیات زنده تر واز غیب پنهان تر و از تنهائی تنهاتر و برای طلب ، بسیار داشت ، و عدم نیازمند نیست نه نیازمند خدا ، نه نیازمند مهر، نه میشناسد ، نه میخواهد و نه درد میکشد و نه انس می بندد. و نه هیچگاه بیتاب میشود .که عدم نبودن مطلق است اما خدا بودن مطلق بود. وعدم فقر مطلق بود و هیچ نمیخواست . و خدا غنای مطلق بود وهرکسی ، به اندازه داشتن هایش میخواهد. و خدا گنجی مجهول بود که در ویرانه بی انتهای غیب مخفی شده بود. و خدا زنده جاوید بود که در کویر بی پایان عدم تنها نفس میکشید . دوست داشت چشمی ببیندش ، دوست داشت دلی بشناسدش و در خانه ای گرم از عشق ، روشن از آشنایی ، استوار از ایمان و پاک از خلوص خانه گیرد. و خدا آفریدگار بود ودوست داشت بیافریند...
انسان را آفرید واین نخستین بهار خلقت بود .
«ترجمه دکتر شریعتی»