بالاترین عبادت شناخت خدا و تواضع برای اوست . امام صادق (ع)
ضربه مغزی تاریخ : 84/9/15 ساعت: 10:39
)این داستان واقعی است(
در یک بعد از ظهر آفتابی در یک پیکنیک دوستانه, یکی از خانمها به نام اینگرید به طور ناگهانی پایش بر روی سنگی لغزیده و به زمین خورد.
وی بلافاصله از زمین برخاست و به همه اطمینان داد که حالش خوب است و طوری نشده و فقط به خاطر کفش جدیدش پایش بر روی سنگ کوچکی لغزیده است. اطرافیان به وی کمک کردند تا لباسها و دست و صورتش را تمیز کند و از مابقی روز لذت ببرد. حال اینگرید در ظاهر خوب بود و فقط کمی شوک زده به نظر میرسید. اما غروب همان روز همسر اینگرید اطلاع داد که اینگرید حالش بد شده و در ساعت 6 بعدازظهر به بیمارستان منتقل شده و در بیمارستان از دنیا رفته است.
اینگرید در اثر ضربهای که در پیکنیک به وی وارد شده بود دچار ضربه مغزی شده بود. اگر در میان مهمانان فردی وجود داشت که میتوانست علائم اولیه ضربه مغزی را شناسایی کند احتمالاً اینگرید الان زنده بود. پس لطفاً چند دقیقه وقت بگذارید و ادامه مطلب را مطالعه کنید:
روش تشخیص ضربه مغزی:
پزشکان معتقدند اگر فردی که دچار ضربه مغزی شده است ظرف 3 ساعت به بیمارستان منتقل شود آنها میتوانند عوارض این ضربه را به طور کامل از بین ببرند. ولی تشخیص این حادثه و رساندن مصدوم به بیمارستان ظرف 3 ساعت کار مشکلی است چون در حالت عادی چند ساعتی طول میکشد تا عوارض این ضربه خود را نشان دهد. متاسفانه ممکن است فرد دچار صدمات جدی در ناحیه مغز شده باشد در حالی که اطرافیان اصلا متوجه هیچ علامت یا نشانهای نشوند. به همین منظور پزشکان توصیه میکنند که در چنین شرایطی این سه پرسش ساده را در ذهن بسپارید و در اولین فرصت از مصدوم بپرسید:
1. از مصدوم بخواهید که لبخند بزند.
2. از وی بخواهید که هر دو دست خود را از بازو کاملا بلند کند.
3. از مصدوم بخواهید که یک جمله ساده و مرتبط با زمان و شرایط اطراف خود بسازد. (مثلا امروز هوا آفتابی است.)
اگر مصدوم در پاسخگویی به هر یک از این سه مورد دچار مشکل شد سریعاً مصدوم را به بیمارستان برسانید.
بعد از اینکه تشخیص داده شد که افراد غیرمتخصص نیز تنها با این سه پرسش میتوانند به ضعف عضلات صورت, مشکل در حرکت بازوها و یا مشکل در تکلم پی برده و با انتقال سریع مصدوم به مراکز درمانی از مرگ مصدوم جلوگیری کنند از عموم مردم خواسته شد که این سه پرسش را به خاطر سپرده و در موقع لزوم از آن استفاده نمایند.
لطفاً این مطلب را برای تمام دوستان و اطرافیان خود بفرستید. شاید با این کار بتوانید از مرگ یکی از دوستان یا اطرافیان خود جلوگیری کرده و زندگی وی را نجات دهید.
آیا می دانید :
که70 سال عمر شما چگونه می گذرد ؟
25 سال آن را می خوابید.
8 سال آن را درس می خوانید .
6 سال آن را در استراحت می گذرانید .
7 سال آن صرف تعطیلات و تفریح می شود .
5 سال آن را با دیگران صحبت می کنید .
4 سال آن را غذا می خورید .
3 سال آن را در رفت و آمد می گذرانید .
بنابراین برای کار موثر 12 سال بیشتر باقی نمی ماند چه بهتر
کارهای مهمترتان را در اولویت قرار دهید.
بچه ها شوخی شوخی به گنجشکها سنگ می زنند... و گنجشکها جدی جدی می میرند... آدمها شوخی شوخی زخم می زنند... و قلبها جدی جدی می شکنند... و تو شوخی شوخی لبخند می زنی... و من جدی جدی عاشق می شوم
تولد هر کودک بدین معناست
که خدا هنوز
از انسان نا امید نشده است تاگور شاعر هندی
خدایا تاریخ : 84/9/13 ساعت: 9:00
رحمتی کن تا ایمان ، نام و نان برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را _
و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم ،
تا از آنها باشم که پول دنیا را می گیرند وبرای دین کار می کنند ،
نه آنها که پول دین می گیرند وبرای دنیا کار می کنند .
پنج عامل مهم وجود دارد که شما را به یکدیگر پیوند مدیدهد و ارتباط شما استوار می سازد
1- شناخت
2- ایمان
3-اعتماد
4-تعهد
5-صمیمیت
نباید هیچ کدام از این پنج عامل از نظر اهمیت جا به جا شوند یا به یکی بیش از دیگری اهمیت دهی
درچنین روزی در سال1322هجری قمری عمان سامانی از شاعران و عرفای دوره قاجاریه چشم از جهان فرو بست . عمان سامانی بیشتر به خاطرمثنوی بلند و غنی خود با نام گنجینه الاسرار معروف است .وی در این مثنوی به تفسیر عرفانی وقایع عاشورا در کربلا پرداخته است . او دیوانی نیز از خود به جای نهاده است که در آن قصائد، غزلیات و قطعات وی موجود است .
شعری را از گنجینه الاسرار عمان سامانی با هم می خوانیم :
کیست این پنهان مرا در جان و تن کز زبان من همی گوید سخن؟
این که گوید از لب من راز کیست بنگرید این صاحب آواز کیست؟
در من اینسان خود نمایی می کند ادعای آشنــــــــــــــایی من کند
کیست این گویا و شنوا در تنم ؟ باورم یا رب نیاید کاین منــــــم
متصلتر با همه دوری به من از نگه با چشم و از لب با سخن
خوش پریشان با منش گفتارهاست در پریشان گوییش اسرارهاست
گوید او چون شاهدی صاحبجمال حسن خود بیند بسر حد کمال
از برای خود نمایی صبح و شام سر برآرد گه ز روزن گه ز بــــــام
با خدنگ غمزه صید دل کند دید هر جا طایری بسمل کند
گردنی هر جا درآرد در کمند تا نگوید کس اسیرانش کمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست با کمال دلربایی در الــــــــــست
جلوه اش گرمی بازاری نداشت یوسف حسنش خریداری نداشت
غمزه اش را قابل تیری نبود لایق پیکانش نخجیری نبود
عشوه اش هرجا کمند انداز گشت گردنی لایق نیامد باز گشت
ماسوی آیینه آن رو شــدنــد مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خویش در آیینه دید روی زیبا دید و عشق آمد پدید
مدتی آن عشق بی نام و نشان بد معلق در فضای بیکران
دلنشین خویش ماوایی نداشت تا درو منزل کند جایی نداشت
بهر منزل بیقراری ساز کرد طالبان خویش را آواز کرد
چونکه یکسر طالبانرا جمع ساخت جمله را پروانه خود را شمع ساخت
جلوه ای کرد از یمین و از یسار دوزخی و جنتی کرد آشکار
جنتی خاطر نواز و دلفروز دوزخی دشمن گداز و غیر سوز
پرده ای کاندر برابر داشتند وقت آمد پرده را برداشتند
ساقیی با ساغری چون آفتاب آمد و عشق اندر آن ساغر شراب
پس ندا داد او نه پنهان بر ملا کالصلا ای باده خواران الصلا
همچو این می خوشگوار و صاف نیست ترک این می گفتن از انصاف نیست
حبذا زین می که هر کس مست اوست خلقت اشیا مقام پست اوست
هر که این می خورد جهل از کف بهشت گام اول پای کوبد در بهشت
جمله ذرات از جا خــــاستند ساغر می را ز ساقی خواستند
بار دیگر آمد از ساقی صدا طالب آن جام را بر زد صدا
ایکه از جان طالب این باده یی بهر آشامیدنش آماده یی
گرچه این می را دو صد مستی بود نیست را سرمایه هستی بود
از خمار آن حذر کن کاین خمار از سر مستان برون آرد دمار
درد و رنج و غصه را آماده شو بعد از آن آماده این باده شو
این نه جام عشرت این جام ولاست درد او دردست و صاف او بلاست
بر هوای او نفس هر کس کشید یکقدم نارفته پا را پس کشید
سرکشید اول به دعوی آسمان کاین سعادت را بخود بردی گمان
ذره یی شد زآن سعادت کامیاب زآن بتابید از ضمیرش آفتاب
جرعه یی هم ریخت زآن ساغر بخاک زآن سبب شد مدفن تن های پاک
تر شد آن یک را لب این یک را گلو وز گلوی کس نرفت آن می فرو
فرقه ی دیگر به بو قانع شدند فرقه یی از خوردنش مانع شدند
بود آن می از تغیر در خروش در دل ساغر چو می در خم بجوش
چون موافق با لب همدم نشد آنهمه خوردند و اصلا کم نشد
باز ساقی گفت تا چند انتظار؟ ای حریف لاابالی سر برآر
ای قدح پیما درآ، هویی بزن گوی چوگانت سرم، گویی بزن
چون بموقع ساقیش در خواست کرد پیر میخواران ز جا قد راست کرد
زینت افزای بساط نشاتین سرور و سر خیل مخموران حسین
گفت آنکس را که می جویی منم باده خواری را که می گویی منم
شرطهایش را یکایک گوش کرد ساغر می را تمامی نوش کرد
باز گفت از این شراب خوش گوار دیگرت گر هست، یک ساغر بیار
نوشتهء زیر بخشی از کتاب حسین وارث آدم نوشتهء دکتر علی شریعتی می باشد. گمان بردم برای شما که این روزها از مراسم هایی که
به نام عزاداری بر پا می شوند و جز تحقیر حسین چیزی بیش نیستند به تنگ آمده اید خالی از لطف نباشد.
شب عاشورا بود ، عاشورای سال 49
گفتم بروم به مجلس روضه ای ، از همین روضه ها که همه جا هست و صدایش از هر کوچه و خانه امشب بلند است. دیدم، ایمان وتعصب من به عظمت حسین و کار حسین بیش از آن است که بتوانم آن همه تحقیر ها را بشنوم و تحمل کنم. منصرف شدم.
اما شب عاشورا بود شهر یکپارچه روضه بود وخانه یکپارچه سکوت و درد، چه می توانستم کرد؟ از خودم توانستم منصرف شوم، از روضه توانستم منصرف شوم ،اما چگونه می توانمستم خود را از عاشورا منصرف کنم؟
نامه ام را که به دوستم نوشته بودم - دوستی که هرگاه روزگار عاجزم میکرد و رنج به نالیدنم وا می داشت، به پناه او می رفتم - برگرفتم ، گفتم در این تنهایی درد و این شب سوگ ، بنشینم و با خود سوگواری کنم، مگر نمی شود تنها عزاداری کرد؟ نشستم و روضه ای برای دل خویش نوشتم ، آنچه را در نامهء او برای خود نوشته بودم و تصور غربت و رنج خودم بود، تصحیح کردم تا تصویر غربت و رنج حسین گردد.
آنکه عظمت رنج و شکوهء شهادتش هر رنجی را در زندگی آسان می سازد و هر مصیبتی را حقیر!
واین همان بخشی است که در پایان این نوشته قرار گرفته است
در این لحظات شگفت، که من در یک بی خودی مطلق به سر می برم، ودرد که هر وقت به مطلق می رسد، جذبه ای روشن ومستی بخش می شودوحالت آرام و روشن وخوب می دهد - واین دردهای حقیر و بد است که متلاشی کننده است و گزنده و بد - مرا در یک نشئهء سکرآوری از خود به در کرده بود، آنچنان که گویی من نبودم.
درد بود که خود می نوشت
ناگهان این زیارت پر معنا و عمیق "وارث" در مغزم جرقه زد، خطاب به حسین:
سلام بر تو ای وارث آدم، برگزیدهء خدا
سلام بر تو ای وارث نوح، پیامبر خدا
سلام بر تو ای وارث ابراهیم ، دوست خدا
سلام بر تو ای وارث موسی، همسخن خدا
سلام بر تو ای وارث عیسی، روح خدا
سلام بر توای وارث محمد، محبوب خدا
سلام بر توای وارث علی، ولی خدا
عجبا! صحنهء کربلا ناگهان در پیش چشمم، به پهنهء تمامی زمین گسترده شد و صف هفتاد و دو تنی که به فرماندهی حسین در کنار فرات ایستاده است، در طول تاریخ کشیده شد که ابتدایش، از آدم - آغاز پیدایش نوع انسان در جهان - آغاز می شود وانتهایش تا ... آخرالزمان، پایان تاریخ، ادامه دارد!
پس حسین سیاستمداری نیست که به خاطر شراب خواری و سگبازی یزید با او درگیری پیدا کرده باشد و این حادثهء غم انگیز اتفاق افتاده باشد! او وارث پرچم سرخی است که از آدم ، همچنان دست به دست بر سر دست انسانیت می گردد و اکنون بدست او رسیده است و او نیز با اعلام این شعار که هر ماهی محرم است وهر روزی عاشورا و هر سرزمینی کربلا این پرچم را دست به دست به همهء راهبران مردم و همهء آزادگان عدالت خواه در تاریخ بشریت سپرده است که، آخرین لحظه ای که می رود تا بمیرد و پرچم را از دست بگذارد، به همهء نسلها ، در همهء عصرهای فردا فریاد برمی آوردکه:
آیا کسی هست که مرا یاری کند؟
بعدها دیدم که این مسئلهء وراثت در این متن تصادفی انتخاب نشده است یک کلمه یا تعبیر ادبی نیست، یک اصطلاح علمی تاریخی است، ودر اسلام وراثت یک اصل فلسفی و اعتقادی است*.با این اصل اسلام می خواهد در حوادث متفرق و رویدادهای گوناگونی که در زمانها و زمین های مختلف پدید آمده ومی آید وخواهد آمد، یک جریان پیوستهء جهت داری نشان دهد که با هم در رابطه اند و بر اساس یک علیت منطقی و قانون علمی می زایند و می میرند و به هم بدل می شوند و در هم اثر می گذارند و هر کدام حلقه ای را از یک سلسلهء واحدی تشکیل می دهند که از آغاز بشریت (آدم) تا پایان نظام تضاد و تنازع در تاریخ (آخر الزمان)ادامه دارد واین تسلسل منطقی و تداوم جبری، تاریخ نام دارد.
بنابر این، وراثت، اصل علمی و مترقیی را بیان می کند که امروز وحدت یا پیوستگی تاریخی می نامند و این اصطلاح نشانهء آن است که اسلام دارای یک فلسفهء تاریخ کاملا مشخصی است.
قرآن - که کلمهء دین را همیشه مفرد به کار می برد و نیز اسلام را نام همهء رسالتهای پیامبران گذشته می داند و به همهء راهبران انسان به روشنایی و داد، در همهء اعصار، وحدت می بخشد و همه را به آدم پیوند می دهد و نیز در فرهنگ اسلامی که پیامبران بزرگ را همه از ذریهء ابراهیم می شمارد و حتی از ابراهیم تا آدم شجرهء پیوستهء انبیا را دنبال می کند - می خواهد نهضت محمد (ص) را، نه یک نهضت مجرد، بلکه ادامهء یک جریان واحد تاریخی در متن بشریت و جاری در بستر زمان تلقی کند وهمه را در یک دین، یک اسلام،یک رسالت، یک نبوت، یک منشا و یک هدف وحدت تاریخی بخشد و آن عبارت است از حرکتی که رسالتش در تاریخ، نجات مردم و تکامل انسان است و به زبان قرآن:بخشیدن کتاب، ترازو و آهن به مردم جهان و تعلیم حکمت (آگاهی و روشنایی و حقیقت یابی) و تحقق قسط (عدل و برابری طبقاتی و نژادی، مادی و معنوی).واین رسالت در همهء عصرهای تاریخ وهمهء نسلهای انسان، دست به دست به ارث می رسد و پیامبران مردم و مردم عدالت خواه وارثان پیوستهء این میراث بزرگ الهی اند.
اما در برابر این حرکت پیوسته و رسالت واحد قدرت های ضد خدا - ضد مردم، که:آیات خدا را کتمان می کنند و پیامبران و نیز کسانی را از میان مردم که به عدالت می خوانند، به ناحق می کشند و همواره صد راه خدا می شوند و مردم را به بردگی و ذلت و استضعاف می کشانند و توده ها را به جای بندگی و طاعت و پرستش و حمد و ستایش خدا، به بندگی واطاعت و عبودیت و مداحی و چاپلوسی خویش دعوت می کنند و خود را صاحب و مالک مردم می خوانند و در زمین سرکشی می کنند و بر بندگان خدا چیره دستی می نمایند و به نام روحانیت، مردم را به اطاعت و پرستش و تقلید کورکورانهء خود وا می دارند و در کنار خدا پرستی، رئیس پرستی، فرعون پرستی و روحانی پرستی را رواج می دهند - اینان که قرآن در سه نام کلی ملا و مترف و راهب می نامدشان - همیشه در برابر رسالت خدا می ایستند و مانع تحقق عدالت و بیداری و آزادی مردم و رشد ایمان و توحید راستین می شوند، و خدا، که به انسان کرامت بخشیده، مردم را خانواده و نزدیک همانند خود خوانده است و بر ایشان عزت و حریت و نعمت و شرافت و قدرت می طلبد، اینان، مردم را مستضعف و بنده . پرستنده و مقلد و جاهل می سازند و این است که جنگ میان دو جبهه ، دو قطب، قطب خدا و قطب ابلیس، جبههء پیامبران مردم و جبههء ملا و مترف و راهب ، همیشه و همه جا درگیر است، یک نبرد پیوستهء همیشه گی و همه جایی از آغاز نوع بشر، تا آخر تاریخ یعنی تحقق عدالت جهانی و پیروزی قطعی مردم و آزادی و خدا پرستی و نابودی کلی استبداد سیاسی و استثمار اقتصادی و استحمار مذهبی.
در این دو صف که همه جا و همیشه در طول تاریخ، روی در روی هم می جنگند - حق و باطل، عدل و ظلم، توحید و شرک، ایمان و کفر، مردم و ملا و مستضعف و ابراهیم و نمرود، موسی و فرعون، یحیی و هیرو دیس، عیسی و قیصر، محمد و قریش یا خسرو و سزار (کسری و قیصر)، علی و معاویه و ...
اکنون ... حسین ویزید
و فردا ... حسین های دیگر و یزیدهای دیگر، در عاشوراهای دیگر و کربلاهای دیگر...
وشگفتا! در یکسو رو شنگران یعنی وارثان پیامبران و عدالت خواهان، یعنی همصفان و همدردان پیامبران! در سوی دیگر، خناس ها، پنهان وپیدا، که در درون خلق وسوسه می افکند.
چه تصادف عجیبی
وقتی به اصل وراثت می اندیشیدیم و به ویژه وراثت حسین که وارث تمامی انقلاب های تاریخ انسان است - از آدم تا خودش - ناگهان احساس کردم که گویی همهء آن انقلاب ها و قهرمان ها ، همهء جلادها و شهیدها، یک جا از اعماق قرون تاریک زمان و از همهء نقاط دور و نزدیک زمین بعثت کرده اند و گویی همگی از قبرستان خاموش تاریخ، با فریاد حسین که همچون صور اسرافیلی در جهان طنین افکنده است، بر شوریده اند و قیامتی برپا شده است و همه در صحرای محشر کربلا گرد آمده اند ودر دو سوی فرات، روی در روی هم ایستاده اند، در این سو از هابیل تا حسین، همه پیامبران و شهیدان عدالت خواهان و قربانیان جنایت های تاریخ که همه از یک ذریه و تبارند و همه فرزندان هابیل، ودر نژاد، از آن نیمهء خدایی ذات متضاد آدم - روح خدا که در آدم دمید - و همه وارثان یکدیگر و حاملان آن امانت که آدم از خدا بگرفت. در آن سو - از قابیل تا یزید - فرعون ها و نمرودها و کسری ها و قیصرها و بخت النصرها و همهء جلادان و مردم کشان و غارت گران زندگی و آزادی و شرف انسانی! همه از یک ذریه و یک تبار، و همه فرزندان قابیل - نخستین جلاد برادر کش فریب کار هوس باز - ودر نژاد، از آن نیمهء لجنی و متعفن ذات متضاد و ثنوی آدم، روح ابلیس که در آدم دمید، و همه، وارثان یکدیگر. حتی رب النوع ها و شخصیت های اساطیری نیز صف بندی شدند،هر یک سنبل ذهنی از این دو حقیقت عینی، انعکاس وا قعیت بشری الله - ابلیس در جهان: اهورا - اهریمن! جنگ حسینی - یزیدی، سایه اش بر آسمان: پرومته - زئوس!
شب عاشورا بود، عاشورای سال 49
...
********************************
در داستان موسی نیز اصل وراثت دیده می شود. وقتی موسی از دربار فرعون می گریزد و به شعیب پناه می برد و به چوپانی گوسفندان او می پردازد، روزی در باغ شعیب، به چوب دستی برمی خورد که در زمین فرو رفته است، در آن خیره می شود و می بیند رمزهایی بر آن نوشته شده است (اشارتی به سرنوشت قوم بنی اسرائیل)، از شعیب در بارهء آن سوال می کند، شعیب شرح می دهد که من روحانی بزرگ مصر بودم - در عصر یوسف - وقتی یوسف مرد و اثاثهء خانهء او را تقسیم می کردند، من که پیر شده بودم وگوشه گیر در خواست کردم که عصای او را به یادگار به من دهید، آن را که ارجی نداشت به من دادند و من آن را در دست داشتم تا به اینجا آمدم روزی که آبیاری می کردم، سر آن را در زمین فرو کردم که بایستد، ناگهان شاخ و برگ برافشاند و از آن پس هر چه کردم نتوانستم که آن را از زمین برکشم.موسی که داستان را شنید راز آن را دریافت آن را همچون مویی از خمیری بیرون کشید و چوب دستی چوپانی خود کرد. این همان عصای اژدهای معجزه گر موسی است و مظهر رسالتش که از یوسف به وراثت می گیرد.
از تلخترین خاطرات روزهای کودکی او، دیدن کسانی بود که با تیروکمان به صید پرندهها میپرداختند. او از صید گنجشکی کوچک با تیروکمان احساس بیزاری و تنفر عجیبی میکرد. وقتی در حیاط مدرسه میشنید که هم کلاسیهایش با هیجان از شکار پرندهای حرف میزنند، با ناراحتی از آنها دور میشد. او شیفته طبیعت بود و از این که کسانی با خشونت سعی میکردند طبیعت زیبا و آرام را برهم بزنند، رنج میبرد. از روزی که وارد مدرسه شده بود، کلاس درس را نیز مثل گشت وگذار در صحراها و باغها دوست میداشت. همانقدر که از بازیکردن لذت میبرد، از حل مسائل ریاضی، خواندن جغرافیا، ویا علوم به وجد میآمد. برای او باورکردنی نبود که بعضی از بچهها درس را مثل بازی کردن دوست نداشتند. درک نمیکرد که چرا آنها از حل مسائل ریاضی لذت نمیبردند؟ و چرا موقع شنیدن و خواندن شعر، احساس شادی نمیکنند؟ بعضی وقتها گوشهای از حیاط مدرسه مینشست و آرزو میکرد که کاش زودتر بزرگ شود و به اندازهی آقای اقتصادخواه و معلمان دیگر سواد داشته باشد تا در مدرسه معلمی کند. همه روزهای مدرسه برای او خاطرهانگیز بود، اما یکی از خاطرات به یادماندنیاش اتفاقی بود که روزی برایش افتاد. آن روز آقای اقتصادخواه برای بازرسی کار معلمان و شاگردان به کلاس آنها آمد. او گاهی وقتها این کار را میکرد. با همان جذبهای که داشت به تکتک دانشآموزان سر میزد و گاهی وقتها اگر لازم بود توصیهای به آنها میکرد. بار قبل که به کلاس آنها آمده بود از وضع محمدتقی ابراز رضایت کرده و به او لبخند زده بود. آن روز هم که به کلاس آنها آمد، مثل همیشه ترکهی آلبالوی خودش را به همراه داشت و آن را به آرامی برکف دستش میزد. به احترام مدیر مدرسه همه از جا بلند شدند. آقای اقتصادخواه گفت:« دفترهای مشقتان را روی میز بگذارید.» محمدتقی هم مثل همه بچهها دفتر مشقش را روی میز گذاشت. آقای اقتصادخواه وقتی به دفتر مشق محمدتقی رسید، آن را از روی میز برداشت، با ناراحتی نگاهی به آن کرد و گفت:« جعفری! این چه خطی است که توداری؟» محمدتقی که از ابتدا با اعتماد به نفس و خونسردی با همهی معلمها برخورد کرده بود، برخاست و گفت:« من ایرادی در خطم نمیبینم، خیلی خوب است!» آقای اقتصادخواه که از شنیدن جواب محمدتقی جا خورده بود، گفت:« پس خودت مینویسی و خودت هم خوبی آن را تأیید میکنی؟ بیا بیرون ببینم!» محمدتقی به آرامی از پشت میز بیرون رفت. آقای اقتصادخواه ترکهی قرمزرنگ آلبالو را بالا برد و به محمدتقی اشاره کرد که دستش را بالا ببرد. محمدتقی که تعجب کرده بود، از گفتهی خود پشیمان شد. سرش را پایین انداخت و دستش را بالا گرفت. آقای اقتصادخواه بدون کمترین ملاحظهای ترکه را محکم بر کف دست کوچک محمدتقی فرود آورد. صدای تیز ترکه سکوت مطلق کلاس را درهم شکست. درد آن ضربه تا استخوان محمدتقی تیر کشید. صدای پرطنین آقای اقتصادخواه را شنید که میگفت:« این خط از نظر من خیلی هم بد است. باید از همین امروز یاد بگیری که خوش خطتر بنویسی! فهمیدی؟» جای نیش ترکه آلبالو بیش از پنج ماه بر کف دست محمدتقی ماند. او تصمیم گرفت که خطش را بهتر کند. در دل حتی کوچکترین ایرادی به کار آقای اقتصادخواه نمیگرفت. فقط میخواست در اولین فرصت به آقای اقتصادخواه بگوید نه تنها از مدیرش ناراحت نشده بلکه حتماً سعی خواهد کرد خطش را درست کند. محمدتقی و برادرش بیش از دو سال نتوانستند در مدرسه اعتماد درس بخوانند. صدور بخشنامهای، موجب شد که شاگرد اول کلاس پنجم مدرسه اعتماد، محمدتقی جعفری و برادرش، مدرسه را رها کنند و برای کمک به امرار معاش خانواده به دنبال کار بروند. از مرکز دستور رسیده بود همه دانشآموزان باید لباس طوسی روشن بپوشند. کریم آقا توانایی مالی نداشت تا برای فرزندانش لباس یکدست بخرد، به آنها گفت دیگر نمیتوانند به مدرسه بروند و بهتر است که خود را برای کارکردن آماده کنند. این حادثه تلخ یکی از مهمترین حوادث زندگی محمدتقی بود، اما رفتار و اخلاق پدرش برای او چنان ارزشمند بود که حتی وقتی از طرف مدرسه آمدند وگفتند که مخارج لباس دانشآموزان ممتاز را میدهند، محمدتقی و برادرش به مدرسه بازنگشتند. کریم آقا راضی نبود منت کسی بر سر فرزندانش باشد. محمدتقی، اگرچه عاشق مدرسه بود، اما از این که احساس میکرد زیر منت کسی نرفته است، خوشحال بود. او همانطور که بغض گلویش را گرفته بود و اشک در چشمانش جمع شده بود، لبخندی زد و گفت:« دیگر مدرسه نمیروم، میروم کار میکنم.»