2. ترکه میمیره شب اول قبرش ۶۲ نفر میان بالا سرش، ۲ نفرشون سوال میپرسن، ۶۰ نفر حالیش میکنن
3. میدنی تو تبریز برای دوشیدن گاو چند نفر لازمه؟ ۲۰ نفر، یه نفر پسطون رو نگه میداره، ۱۹ نفر هم گاو رو بالا پایین میکنن ...
4. ترکه دفتر خاطراتش تموم میشه میندازدش دور
5. ترکه یک سکه میندازه هوا، شیر میاد، فرار میکنه!!
6. ترکه میخوره زمین، ...هوا میره، نمیدونی تا کجا میره!!!!!!!
7. ترکه می خواست نماز بخونه مهر نداشت امضا کرد !!!
8. یک بنده خدایی کلهش عین کف دست بوده، فقط دور تا دور به عرض 5 سانت مو داشته! خلاصه این بابا میره سلمونی، یارو ازش میپرسه: چه مدلی بزنم قربان؟ میگه: دورشو کوتاه کن، وسطشم تی بکش!!!
9. ترکه کنار یه چاهی وایساده بوده، هی میگفته: سیزده،..سیزده،..سیزده.. یکی از اونجا رد میشده، میپرسه: ببخشید قربان، میتونم بپرسم دارید چیکار میکنید؟ ترکه یقه یارو رو میگیره، پرتش میکنه تو چاه، میگه: چهارده،...چهارده،...چهارده!!!
10. ترکه مهم میشه زیرش خط میکشن، تو امتحان هم میاد!!!
11. ترکه تو یک شب برف و بورانی داشته از سر زمین برمیگشته خونه، یهو میبینه یکجا کوه ریزش کرده، یک قطار هم داره ازون دور میاد! خلاصه جنگی لباساشو درمیاره و آتیش میزنه، میره اون جلو وامیسته. رانندة قطاره هم که آتیشو میبینه میزنه رو ترمز و قطار وا میسته. همچین که قطار واستاد، ترکه یک نارنجک درمیاره، میندازه زیر قطار، چهل پنجاه نفر آدم لت و پار میشن! خلاصه ترکه رو میگیرن میبیرن بازجویی، اونجا بازجوه بهش میتوپه که: مرتیکة خر! نه به اون لباس آتیش زدنت، نه به اون نارنجک انداختنت! آخه تو چه مرگت بود؟! ترکه میزنه زیر گریه، میگه: جناب سروان به خدا من از بچگی این دهقان فداکار و حسین فهمیده رو قاطی میکردم!!!
12. ترکه سوار هواپیما میشه، میشینه کنار دست یک پیرمرده. خلاصه سر صحبت باز میشه و این دوتا نسبتاٌ با هم رفیق میشن. وسطای راه، یک مهمون دار میاد از پیرمرده میپرسه، پدر شما شکلات میل دارید؟ پیرمرده میگه: نه خیلی ممنون، من بواسیر دارم. مهمون داره از ترکه میپرسه: شما چی؟ ترکه میاد تریپ رفاقت بگذاره، میگه: نه مرسی. این رفیقمون بواسیر داره، باهم میخوریم!!!
13. ترکه برای کمک به انتفاضه سنگ پست می کرده!!!
14. ترکه خوابش سنگین بوده، تختش میشکنه!!!
15. ترکه میره مرغداری، جو میگیردش... تخم میکنه!!!
16. ترکه واستاده بوده دم مسجد، داشته خرما خیرات میکرده. خلاصه هرکی رد میشده، یک خرما برمیداشته و یک صلوات میفرستاده. بعد یک مدت، یک بابایی دست میکنه یک مشت خرما برمیداره، ترکه دستشو میگیره، میگه: هوووی! چه خبره؟! یک نفر آدم مرده، اتوبوس که چپ نکرده!!!
سلام
وبلاگ خیلی خوبی داری .
اما نمی دونم چرا هیچکس نظر نمیده !
بیشتر به روز کن .
خدا حا فظ