هر کسی گمشده ای دارد، و خدا گمشده ای داشت .
هر کسی دو تابود و خدا یکی بود.
و یکی چگونه می توانست باشد؟ هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند، هست، و خدا کسی که احساسش کند ،نداشت .
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند .
خوبی ها همواره نگران که آن را بفهمد .
و زیبایی همواره تشنه ی دلی است که به او عشق ورزد.
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.
و غرور در جستجوی غروری است که آن را بشکند .
و خدا عظیم بود و خوب وزیبا و پر اقتدار و مغرور،
اما کسی نداشت .خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند ؟
زمین را گسترد و آسمان را برکشید .کوهها برخاستند و رودها سرازیر شدند ، و دریاها آغوش گشودند و طوفان ها برخاست و صاعقه ها در گرفت .
وقرن ها گذشت و می گذشت .و درختان گونه گون ، گلهای رنگارنگ و جانوران .
( در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود و آن کلمه خدا بود)
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود ، و با نبودن چگونه توانستن بود؟
و خدا بود و با او عدم بود و عدم گوش نداشت .
حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .
و حرفهایی هست برای نگفتن ، حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند .
حرفهایی خوب و بزرگ و ماورایی، و سرمایه های هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد .
حرفهای بی قرار و طاقت فرسا، که همچون زبانه های بی تاب آتشند .
و خدا برای نگفتن حرفهای بسیار داشت .درونش از آن ها سرشار بود .
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
و خدا بود و عدم .جز خدا هیچ نبود .در نبودن ، نتوانستن بود .با نبودن ،نتوان بودن .
و خدا تنها بود .
هر کسی گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت.
در آغاز هیچ نبود...
کلمه بود و ان کلمه خدا بود.........
و"کلمه" بی زبا نی که بخواندش..........
و بی "اندیشه ای" که بداندش............
چگونه مئ تواند بود؟
و خدا یکئ بود و جز خدا هیچ نبود...........
و خدا بود و عدم با او............
و عدم گوش نداشت .
و حرف ها یئ هست برای" گفتن"
که اگر گوشی نبود نمئ گوییم.
حرف های بی تاب و طاقت فرسا که همچون زبانه های بیقرار اتشند
کلماتی که پاره های" بودن" ادمی اند ...
اینان همواره در جستجوی مخاطب خویشند
اگر یافتند..یافته می شوند.......
و در صمیم "وجدان" او ارام می گیرند.........
و اگر مخا طب خویش را نیافتند... نیستند
و اگر او را گم کردند ..روح را از درون به اتش می کشند
و دمادم حریق های دهشتناک عذاب بر مئ افروزند .
و خدا برای "نگفتن" حرف های بسیاری داشت
که در بیکرا نگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد
و عدم چگو نه مئ توا نست "مخا طب او باشد؟
هر کسئ گمشده ای دارد....... و خدا گمشده ای داشت
هر کسی دو تا است و خدا یکی بود.
هر کس به اندازه ائ که احساسش می کنند..هست.
هر کسی را بدان گونه که" هست" احساس نمی کنند
بلکه بدانگونه که احساسش می کنند..هست.
عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند
و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد
و زیبایی همواره تشنه ئ دلی که به او عشق بورزد
و جبروت نیاز مند اراده ای که در برابرش به دلخواه رام گردد
و غرور در ارزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرا بش کند
......
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور..
اما کسی نداشت
خدا افرید گار بودو چگونه می توا نست نیافریند؟
"بودن" می خواهد... و از عدم نمی توان خواست .
و حیات انتظار می کشد
و از عدم کسی نمی رسد
و عدم نیاز مند نیست......نه نیاز مند خداو نه نیاز مند مهر
نه می شناسد و نه می خواهدونه بی تاب میشود و نه.............
که عدم" نبودن" مطلق است .
و خدا افریدگار بود و دوست داشت بیافریند
زمین را گستردو در یاها را از اشک هایئ که در تنهایئ اش ریخته بود پر کرد
و کوه های اندوهش را که در یگانگی درد مندش بر دلش توده گشته بود
بر پشت زمین نهاد
و جا ده ها را که چشم به راهی های بی سو و بی سر انجامش بود بر سینه ی
کوه ها و صحرا ها کشید
موفق باشید
از کتاب کویر شریعتی