سمـن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانـند
بـه فـتراک جفا دلها چو بربندند بربندند ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانـند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند نـهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند رخ مـهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانـند
ز چشمم لعل رمانی چو میخندند میبارند ز رویم راز پنهانی چو میبینند میخوانـند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پـندارد ز فـکر آنان که در تدبیر درمانند در مانـند
چو منصور از مراد آنان کـه بردارند بر دارند بدین درگاه حافظ را چو میخوانند میرانـند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند کـه با این درد اگر دربند درمانند درمانـند
شماره 477: دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
دو یار زیرک و از باده کـهـن دومـنی فراغـتی و کـتابی و گوشه چـمـنی
مـن این مـقام به دنیا و آخرت ندهـم اگر چـه در پی ام افتند هر دم انجمـنی
هر آن که کنج قناعت به گـنـج دنیا داد فروخـت یوسف مصری به کمترین ثمنی
بیا کـه رونـق این کارخانه کم نـشود به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
ز تـندباد حوادث نـمیتوان دیدن در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
بـبین در آینـه جام نقش بـندی غیب کـه کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
بـه صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند چـنین عزیز نگینی به دست اهرمـنی
مزاج دهر تبـه شد در این بـلا حافـظ کجاسـت فـکر حکیمی و رای برهمنی