از تلخترین خاطرات روزهای کودکی او، دیدن کسانی بود که با تیروکمان به صید پرندهها میپرداختند. او از صید گنجشکی کوچک با تیروکمان احساس بیزاری و تنفر عجیبی میکرد. وقتی در حیاط مدرسه میشنید که هم کلاسیهایش با هیجان از شکار پرندهای حرف میزنند، با ناراحتی از آنها دور میشد. او شیفته طبیعت بود و از این که کسانی با خشونت سعی میکردند طبیعت زیبا و آرام را برهم بزنند، رنج میبرد. از روزی که وارد مدرسه شده بود، کلاس درس را نیز مثل گشت وگذار در صحراها و باغها دوست میداشت. همانقدر که از بازیکردن لذت میبرد، از حل مسائل ریاضی، خواندن جغرافیا، ویا علوم به وجد میآمد. برای او باورکردنی نبود که بعضی از بچهها درس را مثل بازی کردن دوست نداشتند. درک نمیکرد که چرا آنها از حل مسائل ریاضی لذت نمیبردند؟ و چرا موقع شنیدن و خواندن شعر، احساس شادی نمیکنند؟ بعضی وقتها گوشهای از حیاط مدرسه مینشست و آرزو میکرد که کاش زودتر بزرگ شود و به اندازهی آقای اقتصادخواه و معلمان دیگر سواد داشته باشد تا در مدرسه معلمی کند. همه روزهای مدرسه برای او خاطرهانگیز بود، اما یکی از خاطرات به یادماندنیاش اتفاقی بود که روزی برایش افتاد. آن روز آقای اقتصادخواه برای بازرسی کار معلمان و شاگردان به کلاس آنها آمد. او گاهی وقتها این کار را میکرد. با همان جذبهای که داشت به تکتک دانشآموزان سر میزد و گاهی وقتها اگر لازم بود توصیهای به آنها میکرد. بار قبل که به کلاس آنها آمده بود از وضع محمدتقی ابراز رضایت کرده و به او لبخند زده بود. آن روز هم که به کلاس آنها آمد، مثل همیشه ترکهی آلبالوی خودش را به همراه داشت و آن را به آرامی برکف دستش میزد. به احترام مدیر مدرسه همه از جا بلند شدند. آقای اقتصادخواه گفت:« دفترهای مشقتان را روی میز بگذارید.» محمدتقی هم مثل همه بچهها دفتر مشقش را روی میز گذاشت. آقای اقتصادخواه وقتی به دفتر مشق محمدتقی رسید، آن را از روی میز برداشت، با ناراحتی نگاهی به آن کرد و گفت:« جعفری! این چه خطی است که توداری؟» محمدتقی که از ابتدا با اعتماد به نفس و خونسردی با همهی معلمها برخورد کرده بود، برخاست و گفت:« من ایرادی در خطم نمیبینم، خیلی خوب است!» آقای اقتصادخواه که از شنیدن جواب محمدتقی جا خورده بود، گفت:« پس خودت مینویسی و خودت هم خوبی آن را تأیید میکنی؟ بیا بیرون ببینم!» محمدتقی به آرامی از پشت میز بیرون رفت. آقای اقتصادخواه ترکهی قرمزرنگ آلبالو را بالا برد و به محمدتقی اشاره کرد که دستش را بالا ببرد. محمدتقی که تعجب کرده بود، از گفتهی خود پشیمان شد. سرش را پایین انداخت و دستش را بالا گرفت. آقای اقتصادخواه بدون کمترین ملاحظهای ترکه را محکم بر کف دست کوچک محمدتقی فرود آورد. صدای تیز ترکه سکوت مطلق کلاس را درهم شکست. درد آن ضربه تا استخوان محمدتقی تیر کشید. صدای پرطنین آقای اقتصادخواه را شنید که میگفت:« این خط از نظر من خیلی هم بد است. باید از همین امروز یاد بگیری که خوش خطتر بنویسی! فهمیدی؟» جای نیش ترکه آلبالو بیش از پنج ماه بر کف دست محمدتقی ماند. او تصمیم گرفت که خطش را بهتر کند. در دل حتی کوچکترین ایرادی به کار آقای اقتصادخواه نمیگرفت. فقط میخواست در اولین فرصت به آقای اقتصادخواه بگوید نه تنها از مدیرش ناراحت نشده بلکه حتماً سعی خواهد کرد خطش را درست کند. محمدتقی و برادرش بیش از دو سال نتوانستند در مدرسه اعتماد درس بخوانند. صدور بخشنامهای، موجب شد که شاگرد اول کلاس پنجم مدرسه اعتماد، محمدتقی جعفری و برادرش، مدرسه را رها کنند و برای کمک به امرار معاش خانواده به دنبال کار بروند. از مرکز دستور رسیده بود همه دانشآموزان باید لباس طوسی روشن بپوشند. کریم آقا توانایی مالی نداشت تا برای فرزندانش لباس یکدست بخرد، به آنها گفت دیگر نمیتوانند به مدرسه بروند و بهتر است که خود را برای کارکردن آماده کنند. این حادثه تلخ یکی از مهمترین حوادث زندگی محمدتقی بود، اما رفتار و اخلاق پدرش برای او چنان ارزشمند بود که حتی وقتی از طرف مدرسه آمدند وگفتند که مخارج لباس دانشآموزان ممتاز را میدهند، محمدتقی و برادرش به مدرسه بازنگشتند. کریم آقا راضی نبود منت کسی بر سر فرزندانش باشد. محمدتقی، اگرچه عاشق مدرسه بود، اما از این که احساس میکرد زیر منت کسی نرفته است، خوشحال بود. او همانطور که بغض گلویش را گرفته بود و اشک در چشمانش جمع شده بود، لبخندی زد و گفت:« دیگر مدرسه نمیروم، میروم کار میکنم.»