مطالب جالب از اینترنت

مطالب جالبی که تو اینترنت دیدم دارم جمع می کنم. تقریبا هیچکدوم برای خودم نیست و اغلب جمع آوری از سایتهای دیگه است. چون برا من

مطالب جالب از اینترنت

مطالب جالبی که تو اینترنت دیدم دارم جمع می کنم. تقریبا هیچکدوم برای خودم نیست و اغلب جمع آوری از سایتهای دیگه است. چون برا من

خوابی که پدر را بیدار کرد!

صبح که محمدتقی از خواب برخاست و به پدرش سلام کرد، با سئوال تازه‌ای مواجه شد. - محمدتقی دیشب خواب می‌دیدی؟ محمدتقی به فکر فرو رفت و پس از مکثی کوتاه با مهربانی جواب داد:«بله، خواب می‌دیدم. حال خوبی نداشتم.» - چرا؟ محمدتقی باز هم سکوت کرد. نمی‌توانست به چشم‌های مهربان و دوست‌داشتنی پدرش نگاه کند، اما در مقابل سئوال او باید جوابی می‌داد. این بود که به آرامی گفت:« خواب مدرسه را می‌دیدم. نارحت بودم که از درس خواندن محروم شدم!» پدر، دست بر شانه محمدتقی گذاشت و صمیمانه گفت:« حالا که این قدر دوست دارید درس بخوانید، درستان را ادامه دهید!» این خبر، بهترین و بزرگ‌ترین پاداشی بود که او می‌توانست از پدرش بگیرد. برق نگاه محمدتقی و لبخندهایی که نشان می‌داد از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجد، پدر را هم خوشحال کرد. محمدتقی فکر کرد که نصف روز را درس می‌خواند و نصف روز را کار می‌کند. و به این ترتیب، محمدتقی و محمدجعفر، خود را در فضای دل‌انگیز مدرسه طالبیه یافتند. مدرسه طالبیه تبریز، این بار دو طلبه نوجوان را پذیرفت که با همه وجود و اشتیاق به آغوشش پناه آورده بودند. درس‌های مدرسه طالبیه بسیار جدی‌تر و عمیق‌تر از درس‌های دبستان بود. محمدتقی این بار با چهره‌های روحانی و دوست‌داشتنی معلمانی دیگر آشنا شد. اول نزد استاد سیدحسن شربیانی رفت و با شور و شوق فراوان مطالعه کتاب «امثله» و«صرف میر» را شروع کرد و به سرعت آن‌ها را تمام کرد. آن‌گاه در محضر یکی از استادان بزرگ ادبیات زانوی شاگردی برزمین زد. شنیده بود آقای اهری در فقر بسیار عجیبی زندگی می‌کند، اما به هر زحمتی که باشد، می‌آید، درسش را می‌دهد و می‌رود. محمدتقی «سیوطی» و «مطول» را در کلاس‌های درس آقای اهری آموخت. هنگامی که نوبت خواندن منطق و فلسفه رسید، احساس کرد روح ناآرام، جست وجوگر و کنجکاوش علاقه عجیبی به این دو درس دارد. از همان سال‌ها گرایش شدیدی پیدا کرد تا درباره‌ی هستی، بیش‌تر بیندیشد. سئوال‌های فراوانی ذهنش را به خود مشغول کرد. او که عصرها در کفاشی کار می‌کرد، وقتی رویه کفش‌ها را می‌دوخت ذهنش دائماً با سئوال‌های فلسفی پر بود. احساس می‌کرد از آن به بعد دنیا را به گونه‌ای دیگر می‌بیند.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد