مطالب جالب از اینترنت

مطالب جالبی که تو اینترنت دیدم دارم جمع می کنم. تقریبا هیچکدوم برای خودم نیست و اغلب جمع آوری از سایتهای دیگه است. چون برا من

مطالب جالب از اینترنت

مطالب جالبی که تو اینترنت دیدم دارم جمع می کنم. تقریبا هیچکدوم برای خودم نیست و اغلب جمع آوری از سایتهای دیگه است. چون برا من

بخون حالشو ببر

مراقب باشیدزمانی که انگشت حماقت را به سوی دیگران نشانه میروید سه انگشت دیگر به سمت خود شما نشانه میروند.

آنکس که بداند وبداند که بداند
اسب کهر از گنبد گردون برهاند
آنکس که بداند ونداند که بداند
بیدارش نمائیدکه بس خفته نماند
آنکس که نداند وبداند که نداند
لنگان خرک خویش به منزل برساند
آنکس که نداند ونداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند

 سعی کن برای اثبات خود در صدد نفی دیگران نباشی

 سعی کن عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه که بدان می نگری

بترس از سلطنت من همیشه.
2-نترس از فوت رزق هرگز.
3-انس مگیر با احدی جز با من.
4-ایمن از غضب من باش.
5-به حق خودم من تو را دوست دارم تو هم مرا دوست بدار.
6-تمام اشیاء را به جهت تو خلق نمودم و تو را برای خودم .از من مگریز.
7-تو را خلق کردم از نطفهءگندیده عاجز نبودمپس چگونه از رزقت عاجز هستم.
8-تو واجبات مرا بجا بیاور من رزق تو را می رسانم.
9-اگر تخلف در ادای واجبات کنی من تخلف در رزقت نمی کنم.
10-تو رزق فردا را نخواه چنان که من عمل فردا را از تو نمی خواهم.
11-همه کس تو را برای خودش می خواهد و من تو را برای خودت پس از من مگریز.
12-اگر راضی شدی به قسمت من آسوده وراحتی واگر راضی نشدی متصل به دنیا وسرگردانی

نخودی گفت لوبیایی را                                 کز چه من گردم این چنین تو دراز
گفت ما؛هر دو را بباید پخت                           چاره ای نیست با زمانه بساز
پروین اعتصامی

مراقب افکارت باش که آنها به گفتار تبدیل می‏شوند
مراقب گفتارت باش که آنها به کردار تبدیل می‏شوند
مراقب کردارت باش که آنها به عادت تبدیل می‏شوند
مراقب عادتت باش که آنها به شخصیت تبدیل می‏شوند
مراقب شخصیتت باش که آنها به سرنوشت تبدیل می‏شوند

بگذارید و بگذرید
        ببینید و دل مبندید
                  چشم بیندازید و دل مبازید   که دیر یا زود
                             باید گذاشت و گذشت.

اگر پنج دقیقه وقت برای نوشتن دارید آن را صرف تراشیدن مداد خود نکنید.

مرگ از زندگی پرسید:آن چیست که باعث می شود تو شیرین و من تلخ جلوه کنم؟ زندگی لبخندی زدو گفت :دروغ های که در من نهفته هست و حقیقتی که تو در وجودت داری.

انگونه رفتار کن که بتوانی به دیگران بگویی مانند من رفتارکنید

علم ابزار می سازد و ایمان مقصد .
علم توانستن است و ایمان خوب خواستن .
علم زیبایی اندیشه است و ایمان زیبایی احساس .
علم طبیعت ساز است و ایمان انسان ساز .
علم می نمایاند که چه هست و ایمان الهام می بخشد که چه باید کرد .
علم انقلاب برون است و ایمان انقلاب درون .
علم روشنایی و توانایی می بخشد و ایمان عشق و امید و گرمی .
علم جهان را سازگار می کند و ایمان انسان را با خودش .
علم نیروی منفصل می دهد و ایمان نیروی متصل .
علم امنیت برونی می دهد و ایمان امنیت درونی .
علم زیبایی عقل است و ایمان زیبایی روح .
علم در مقابل هجوم بیماری ها ، سیل ها ، زمزمه ها و طوفان ها ایمنی می دهد و ایمان در مقابل اضطراب ها ، تنهایی ها ، احساس بی پناهی ها ، پوچ انگاری ها .
علم وجود انسان را به صورت افقی گسترش می دهد و ایمان به شکل عمودی بالا می برد .
علم جهان را جهان آدمی می کند و ایمان روان را روان آدمیت می سازد .

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود باسرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان ازبین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخوردکرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دیدکه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و اورا سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبورمی کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم". مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادرپسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد.
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوندبرای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف میزند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم،
او مجبورمی شود پاره آجربه سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه !

باید درک کرد و دوست داشت نه اینکه دوست داشت ودرک کرد     ابوعلی سینا

لحظه ها را گذراندیم تا به خوشبختی برسیم .. غافل از اینکه .. خوشبختی همان لحظه هایی بود که می گذراندیم .. !!!

کسی ثروتمند است که نیازه کمتری داشته باشد  نه دارای بیشتر

کاش می شد اشک را تهدید کرد       
مدت لبخند را تمدید کرد
کاش می شد در میان لحظه ها
لحظه دِیدار را نزدیک کرد

پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی.
روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته، همانطور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر می شد. او فهمید که کنترل عصبانیتش آسان تر از کوبیدن میخها بر دیوار است...
بالاخره روزی رسید که پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد. او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار که می تواند عصبانیتش را کنترل کند، یکی از میخها را از دیوار درآورد.
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت: «پسرم! تو کار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته اش نمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفهایی می زنی، آن حرفها هم چنین آثاری به جای می گذارد. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری. اما هزاران بار عذرخواهی هم فایده ندارد؛ آ‬ن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است.»

جغدی روی کنگره‌های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می‌کرد. رفتن و رد پای آن را. و آدم‌هایی را می‌دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می‌بندند. جغد اما می‌دانست که سنگ‌ها ترک می‌خورند، ستون‌ها فرو می‌ریزند، درها می‌شکنند و دیوارها خراب می‌شوند. او بارها و بارها تاج‌های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابه‌لای خاکروبه‌های قصر دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری‌اش می‌خواند؛ و فکر می‌کرد شاید پرده‌های ضخیم دل آدم‌ها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می‌شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند. غمگینشان می‌کنی. دوستت ندارند. می‌گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیرشکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آواز‌‌خوان کنگره‌های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی‌خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدم‌هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه‌ای! و آن که می‌بیند و می‌اندیشد، به هیچ چیز دل نمی‌بندد؛ دل نبستن سخت‌ترین و قشنگ‌ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره‌های دنیا می‌خواند. و آن کس که می‌فهمد، می‌داند آواز او پیغام خداست که می‌گوید: آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد